چهره واقعی آقای مجری که قلب دهه شصتی ها را به درد آورد!
ایرج طهماسب در قسمت اول برنامهاش رو به دوربین و بینندهها گفت: «خیلی ببخشید من یکم پیر شدم، دست خودم نیست، عذرخواهی میکنم.» و خندید. مثل کسی که مطمئن است اولین جملهای که مخاطب به زبان خواهد آورد «آقای مجری چقدر پیر شده» است.
احتمالاً همه ما احمقانه بودن این جمله را باور داریم اما باز هم تغییر ظاهرِ آدم معروف و محبوبی که از گذشته میشناختیم آزارمان میدهد. انگار فقط موهای سرِ ما و اطرافیانمان اجازه دارد سفید شود و پایین بریزد و عدد سنمان سوار بر پله برقیای پر سرعت بالا برود.
اما نه. واقعیت این است که ما نگران مخدوش شدن خاطرات خودمان هستیم. آدمهایی مثل ایرج طهماسب در ردیف اول خاطرات خوشطعم کودکیمان نشستهاند. همان روزهایی که احتمالاً برای بیشترمان دوران امن و روشنی بود که میتوانستیم بارها و بارها توی سالن سینما بنشینیم، پفک بخوریم و از تماشای عروسک نه چندان خوش قیافهای با کلاه قرمز و شلوار گرمکن سبز غرق لذت شویم؛ عروسکی که قلبمان برایش میتپید.
ایرج طهماسب از معدود بازماندگان معتبری است که ما را به گلچین خاطراتمان میبرد. به روزهایی که دنیا شکل دیگری بود. کوچکتر بودیم و هنوز جهان تصمیم به نابودی نگرفته بود. شاید هم ما بچهتر از آن بودیم که بتوانیم نگران چیزی بیشتر از کم باد شدن چرخ دوچرخه و مشق فارسی باشیم. روزهایی که هنوز مادربزرگها و پدربزرگهایمان یکی یکی شروع نکرده بودند به مردن و هنوز خانههای آجریِ قد کوتاهشان زیر ضربههای کلنگ غریبهها خرد نشده و پایین نریخته بود. هنوز بهار و زمستان سر جایش بود و به جای مصیبتهای تکامل یافته، از آسمان باران و برف میبارید و هنوز آدمها به شوخی «نون بگیرم؟ نفت بگیرم؟» میخندیدند و تلاش میکردند «آقای رارنده یالا بزن تو دنده» را با صدای کلاهقرمزی بخوانند.
برای خیلی از ما چهره و صدای ایرج طهماسب پلی است که وصلمان میکند به گذشتهای مطهر شده. به روزهایی که اشک را تنها خرجِ غمِ آن عروسکی میکردیم که با شاخه گلی در دست، چکمههایش را جفت کرده بود کنارش روی کاپوت پیکان و با غصه از رویاهایش میخواند؛ به دورانی که هنوز اخبار جهان واقعی به گوشمان نرسیده بود. اخم و لبخند و صدای آقای مجری، نگهبان گذشتهی مطبوع ماست. و این همان چیزی است که نمیخواهیم از دستش دهیم.
به قلم آنالی اکبری